درختی بودم، ریشه‌دوانده در درس و دانشگاه و روزمرگی‌های زندگی. سال‌ها در زمین دانش شیمی ریشه کرده بودم. شاخه‌های علمم گسترده، اما میوه‌هایش چیزی کم داشتند. روزها در آزمایشگاه‌ها و سال‌ها در صفحات کتاب‌ها گذشتند، اما آن واژه‌های کوچک، آن عطرهای پنهان که برای نویسندگی در دل داشتم، زیر خاک مانده بودند.

بازنشستگی شد سرآغاز تازه‌ای؛ باد سرنوشت این بار مرا به سمت مدرسه‌ای دیگر برد، مدرسه نویسندگی. انگار عطر واژه‌ها را بوییدم تا مرا به آنجا رسانَد. حالا، می‌توانم بنویسم، می‌توانم جان بر کلمات بدهم، می‌توانم داستان‌هایی را که سال‌ها در قلبم پنهان کرده بودم، از دل خاک بیرون بکشم.

من، شیمی‌دان بازنشسته‌ای که اکنون نویسنده‌ای تازه‌کارم. همسر و دو فرزندم همراه همیشگی‌ام در این سفر جدید هستند. حالا اینجا هستم تا روایت‌هایم را، همان‌ها که سال‌ها در کنار آزمایشگاه‌هایم قد کشیدند، با شما به اشتراک بگذارم.

دفتر شعر

آرزوهای مدفون زیر آوار

7 بهمن 1403 0 دیدگاه

آنافورای اگر می‌توانستم

7 بهمن 1403 0 دیدگاه

به‌خاطر کندن گل سرخ

10 بهمن 1403 0 دیدگاه

کسی در دوردست‌ها

10 بهمن 1403 0 دیدگاه

مشاعره با کلمات

7 بهمن 1403 0 دیدگاه
پاره‌نویسی‌های من

دست‌گیری واژه‌ها برای شکوه‌باری

سال‌ها پیش بسیار شوق نوشتن داشتم، ولی فکر می‌کردم نویسندگی قریحه می‌خواهد که من ندارم. آن زمان وقتی اطلاعیه مسابقه مقاله‌نویسی را در تابلوی اعلانات دانشکده ‌می‌دیدم؛ افسوس ‌می‌خوردم که ای کاش من هم نویسنده بودم و می‌توانستم در این مسابقات شرکت کنم. در جلسه ارائه مقالات حاضر می‌شدم و با حسرت گوش می‌دادم. آن‌ها با صدای بلند و حرکات موزون دست‌، با بکاربردن کلمات قُلمبه سُلمبه که معمولن معانی آنها برایم قابل درک نبود، مقالاتشان را قرائت می‌کردند. حال که با مدرسه نویسندگی آشنا شدم، دریافتم که آن مقالات فقط سالاد کلمات بودند. اندیشه‌ای را منتقل نمی‌کردند. ظاهری زیبا داشتند؛ شنونده را وجد می‌آوردند، اما از درون‌مایه ژرفی برخوردار نبودند. مضامین و مفاهیم عمیقی در آن‌ها گنجانده نشده بود. و امروز که باری دیگر به کتاب «بهتر بنویسیم، رضا بابایی» سری زدم. دیدم ساده‌نویسی از اصول اولیه نویسندگی است. چرا دنبال واژه‌هایی باشیم که خواننده را برای درک آن به زحمت بیاندازیم. البته گسترش دایره واژگان به انتقال مضمون و زیبایی متن کمک می‌کند، اما تمام نویسندگی در آن جا ندارد. نویسنده باید بتواند با ساده‌ترین کلمات عمیق‌ترین مفاهیم را به خواننده منتقل کند. به قول استاد بابایی «ساده‌نویسی، شیوا بودن عبارت‌ها و روشن بودن معانی است؛ به گونه‌ای…

6 بهمن 1403 0 دیدگاه

ساز نوشتن را کوک کنیم

گاهی از نوشتن ناامید می‌شوم. مخصوصن زمانی که مطالعه‌ام نَم می‌کشد و یکی از تکه‌های پازل نویسندگی* سرِ جایش قرار نمی‌گیرد، قلمم بیشتر خشک می‌شود. خاندن و نوشتن دوقلوهای افسانه‌ای هستند که دست در دست هم نیرویی خارق‌العاده دارند و انرژی ماورایی می‌سازند. بین خاندن ونوشتن رابطه‌ای ارگانیک** است که سالم و بی‌قیدوشرط راه را برای نویسنده هموار می‌کنند. گاهی هم با خاندن نوشته‌های ناب انگشتم به دهان می‌ماند و دیگر تلاشی برای حرکت روی کیبورد نمی‌کند. امروز به توصیه استاد در دوره مدیریت رسانه شخصی، یکی از مقالات اکبر رادی در کتاب «انسان ریخته» را خاندم تا قلمم جان بگیرد و حرف و حدیثی برای گفتن ساز کند.** دریافتم که باید درِ صندوق ناامیدی را قفل زد و بدست دریا سپرد تا راهش را بیابد. از عرق‌ریزانِ رهروان، درس ایمان بگیریم، به دقایق تلاش و آفرینش و زایش آنان حرمت بگذاریم، بکوشیم، بی‌چشمداشت و مخلصانه بکوشیم؛ بلکه ما نیز به درد عظیم عشق نائل شویم و در سلسله‌ی عاشقان حلقه‌ای باشیم، حتی در حاشیه.** *پازل نویسندگی استاد کلانتری شامل: مطالعه، آزادنویس، بازنویسی و انتشار ** کتاب «انسان ریخته» از اکبر رادی

6 بهمن 1403 0 دیدگاه

مسافران خاموش، فروشنده داستان‌ها

پیرمرد دست‌فروش مترو، با مو و محاسن سپیدُ بلند توجه‌ام را ربود. انگار چشمان رنگی و جذابش پر از داستان‌های ناگفته، رنج‌ها و شادی‌های فراموش‌شده بود. با لبخندی آرام به مسافران می‌نگریست و می‌کوشید اجناسش را بفروشد. از منِ پیرمرد هم چیزی بخرید. نگاهش عمیق‌تر از هر کالایی بود. چشم‌هایش فراتر از دیده‌ها، می‌دید. قدم‌هایش آرام و محکم می‌دوید. باهاش هم‌کلام شدم. می‌گفت، پنجاه سال پیش در فیلمی بازی کرده است. شعر می‌خاند و اهل دانش بود. با گذر مسافری خسته و بی‌تفاوت از مقابلش، همچنان نگاه آرام و خیره‌اش را حفظ می‌کرد. شاید در این شلوغی، کسی عمق نگاهش را دریابد.

6 بهمن 1403 0 دیدگاه

رهایی می‌سازد، جبر می‌چزاند

روزهای فرد، ساعت هشت صبح آب درمانی دارم. گاهی تنبلی و خواب‌ چیره می‌شود. اما روزهای زوج از ساعت شش صبح سرحال و قبراقم. زمان شاغلی هم روزهای تعطیل بیدار‌تر بودم و فکر می‌کردم مربوط به عادت ساعت بیولوژیکی است که روی اتومات فعال شده است. اما به نظرم فقط عادت نیست. تأثیر جبر و رهایی بر احساسات است. وقتی مجبوریم هر روز صبح برای کار برخیزیم، این الزام فشار روانی، کسالت و خواب‌آلودگی می‌آورد، که بیشتر از جنس روانی است تا جسمی. ولی وقتی آزادیم، بدن خودبه‌خود شاداب‌تر و سحرخیزتر می‌شود. این واکنشِ روان انسان به محدودیت‌ها و آزادی است که در تمام رفتارهای اجتماعی نمود دارد. احساسات ما به شدت تحت تأثیر شرایط و آزادی‌های روزمره‌مان قرار دارند.

27 دی 1403 0 دیدگاه

قصه قاپیدن امنیت

در یکی از خیابان‌های خلوت شهر در حال رانندگی بودم. ناگهان خانمی را دیدم که می‌دوید. چند قدم جلوتر جوانی هم درحال دویدن بود. اول دوهزاریم نیافتاد. بعد که جوان پرید ترک موتور پرسه‌زن در همان حوالی، متوجه موضوع شدم. مرد گوشی‌اش را قاپید و با کمک هم‌دستش از آنجا دور شد. همان موقع روبروی خانم رسیدم. چشمان مضطرب و مستأصلش ناراحت‌کننده بود. ناامیدانه به اطراف نگاه می‌کرد و من، بی‌تفاوت از کنارش گذشتم. چند نفری پیاده و سواره نیز گذر کردند. این فقط یک دزدی ساده نبود، بلکه نمادی از بی‌دفاعی ما نسبت به جرایمی بود که روز به روز در حال افزایش است. احساس ناامیدی و عدم توانایی برای کمک، مرا رنجاند. موتور در چشم‌برهم‌زدنی در میان کوچه‌های خلوت شهر گم شد و من فقط تماشاچی بودم. آیا فشارهای اقتصادی و بی‌کاری مجوز چنین اعمالی را صادر می‌کند یا عدم نظارت کافی ما را به اینجا رسانده است؟ آنچه شاهدش بودم تنها سرقت یک مبایل نبود، سرقت امنیت و آرامش روانی تک‌تک افراد جامعه بود. حس ناامنی در دل خانه‌مان ما را می‌آزارد. ما باید با آگاهی‌رسانی، تقویت سیستم‌های امنیتی و البته ایجاد فرصت‌های اقتصادی بهتر، به سمت یک جامعه امن‌تر حرکت کنیم.

26 دی 1403 0 دیدگاه
داستانک‌های بند انگشتی

انتظار

13 بهمن 1403 0 دیدگاه

پنجره مخفی

25 بهمن 1403 0 دیدگاه

تراش فلزی قدیمی

13 بهمن 1403 0 دیدگاه

چه فراق طولانی

27 بهمن 1403 0 دیدگاه

کانال تلگرام من رو دنبال کنید

بررسی و معرفی فیلم

پیش از باران

27 بهمن 1403 0 دیدگاه
بررسی داستان و نمایشنامه