زنگ آخر مدرسه به صدا درآمد. دواندوان خودش را به مغازه دوچرخهفروشی رساند. خندید. کارنامهاش را در دستش فشرد. به سمت خانه دوید. پایش به کنار جدول خیابان گیر کرد. سکندری خورد. با دستش، جسمش را نگهداشت. نیافتاد. نگاهش به ته کوچه قفل شد. جلوی درِ خانه شلوغ بود. صدای آژیر ماشین پلیس جمعیت را به کوچه کشانده بود. مردم پچپچ میکردند. «اعلامیه» به گوشش خورد. معنیاش را نمیدانست. باز هم شنید. اما باز هم نفهمید.
کارنامهاش را با دو دستش تا بالای سرش بلند کرد. پدر دستانش را با مچ دستبندزده بالا برد. دوچرخه هنوز منتظر است. ولی پدر هنوز نیامده است.
