پنجره مخفی

صدای جرو بحث‌شان بالا گرفت. بعد از دقایقی بشقاب و کاسه بود که در هوا پرتاب می‌شد. از چندتایی جاخالی داد. یک بشقاب درست وسط سرش را شکافت. به زمین افتاد. دیگر نفهمیدم چی شد. راستِ راست می‌گم جناب سروان. آخر من از پنجره مخفی حیاط‌شان خبر داشتم.

«پست قبلی

پست بعدی»

مقالات مرتبط

چه فراق طولانی

بهار از راه رسید. قلب کوچکش تاپ‌تاپ می‌زد. زمان وصال فرا رسیده…

راه‌حل عجیب

خانواده ثروتمند برخورد خوبی با پدرم نداشتند،. دائم غُر می‌زدند که میوه‌های…

دیرش شده بود

عقربه‌های ساعت پایان کار را نشان می‌داد. دیرش شده بود. اپلکیشنِ حرکت…

دیدگاهتان را بنویسید