صدای جرو بحثشان بالا گرفت. بعد از دقایقی بشقاب و کاسه بود که در هوا پرتاب میشد. از چندتایی جاخالی داد. یک بشقاب درست وسط سرش را شکافت. به زمین افتاد. دیگر نفهمیدم چی شد. راستِ راست میگم جناب سروان. آخر من از پنجره مخفی حیاطشان خبر داشتم.

صدای جرو بحثشان بالا گرفت. بعد از دقایقی بشقاب و کاسه بود که در هوا پرتاب میشد. از چندتایی جاخالی داد. یک بشقاب درست وسط سرش را شکافت. به زمین افتاد. دیگر نفهمیدم چی شد. راستِ راست میگم جناب سروان. آخر من از پنجره مخفی حیاطشان خبر داشتم.
«پست قبلی انتظار
ساعت ملاقات پست بعدی»
خانواده ثروتمند برخورد خوبی با پدرم نداشتند،. دائم غُر میزدند که میوههای…
عملیات شب
تاریخ انتشار: 28 بهمن 1403
پیش از باران
تاریخ انتشار: 27 بهمن 1403
چه فراق طولانی
تاریخ انتشار: 27 بهمن 1403
راهحل عجیب
تاریخ انتشار: 27 بهمن 1403
دیرش شده بود
تاریخ انتشار: 27 بهمن 1403