پیش از باران

مقدمه:

فیلم پیش از باران با نویسندگی و کارگردانی میلچو مانچفسکی، سه عاشقانه را در اروپای مدرن، مقدونیه و لندن زیبا به تصویر می کشد.

فیلم دایره‌وار می‌چرخد و انتهایش به ابتدایش می‌رساند. پدر روحانی در ابتدا و انتهای فیلم به کریل می‌گوید که دایره گرد نیست. شاید اشاره به همین ریتم دایره وار فیلم باشد که همه را سر جای اول می‌رساند. زمان در این فیلم مفهوم مهمی است. در عنوان فیلم هم زمان را داریم پیش از باران.

یکی از مضامین اصلی فیلم، قربانی شدن عاشقان بی‌گناه است. در هر سه اپیزود. کریل به خاطر عشقش به زامیرا، نیک به خاطر عشقش به آنی و الکس هم به خاطر عشقش به هانا قربانی می‌شوند.

 

اپیزود اول: واژگان

کریل راهب جوانی است که در دِیری در یکی از روستاهای مقدونیه در مرز روستایی از کشور آلبانی زندگی می‌کند. او در حال چیدن گوجه از باغ اطراف دیر است که پشه‌ای گردنش را نیش می‌زند. راهبی پیر نزدش می‌آید و نوید باران می‌دهد. از او می‌خواهد تا دیر همراهی‌اش کند. در مسیر دو جمله می‌گوید که در جاهای دیگر فیلم هم تکرار می‌شود: زمان پایانی ندارد. دایره گرد نیست. کریل که دو سال است روزه سکوت گرفته است، به همراه راهب پیر به دیر وارد می‌شود و به اتاقش می‌رود تا لباس‌هایش را عوض کند و بخوابد. ناگهان متوجه می‌شود دختری در بسترش آرمیده است. دستپاچه می‌شود. لباسش را می‌پوشد. دختر می‌ترسد. با اشاره انگشت توصیه به سکوت می‌کند. چیزهایی می‌گوید که کریل متوجه نمی‌شود. او چیزی نمی‌گوید چون روزه سکوت دارد. دختر مسلمان آلبانیایی است و کریل که مقدونیه‌ای است زبان هم را نمی‌فهمند. به دیر اطلاع نمی‌دهد. غذایی برای دختر تهیه می‌کند و می‌خوابد. در همان نگاه اول شعله عشق میانشان جان می‌گیرد.

گروهی به دیر حمله می‌کنند و دنبال دختری می‌گردند که برادرشان را به قتل رسانده است. می‌گویند که به دیر پناه آورده است. تمام اتاق‌ها را می‌گردند اما پیدایش نمی‌کنند. پدر که شک کرده بود شبانه به اتاق کریل می‌آید و دختر را می‌بیند. راهب جوان را خلع لباس و از دیر بیرونش می‌کند. از او می‌خواهد به همراه دختر شبانه از ده خارج شوند. برادران مقتول در بیرون خوابگاه منتظرند اما آنها آهسته آنجا را ترک می‌کنند. کریل به دختر قول می‌دهد که آسیبی بهش نرسد و او را  به جای امنی برساند. اول پیش برادرش در اسکوپیه و بعد پیش عمویش در لندن که عکاس معروفی است، خواهند رفت. در هنگام عبور از تپه‌های سرسبز ده، خانواده‌ی دختر آنها را می‌یابند. پدربزرگ و برادرش و چند مرد از قبیله‌شان بودند. پدربزرگ او را کتک می‌زند که گفته بود به آغول نرود و چرا چوپان را به قتل رسانده است. کریل را هم می‌زنند. دختر می‌گوید که او را پناه  داده است و باید رهایش کنند. می‌گوید او را دوست دارد. او هم او را دوست دارد. وقتی کریل را آزاد می‌کنند که برود. دختر با فریاد دنبالش می‌دود. برادرش غیرتی می‌شود و به سویش شلیک می‌کند و دختر را به قتل می‌رساند. کریل در آخرین لحظه با نوازش صورتِ دختر، عشقش را ابراز می‌کند و همان لحظه دختر جان می‌دهد.

 

اپیزود دوم: چهره‌ها

آنی که یک ویراستار عکس است. در یک آژانس تبلیغاتی در لندن مدرن و پرزرق وبرق مشغول کار و فعالیت است. دکتر پری به او زنگ می‌زند و می‌گوید که باردار است. او که می‌خواست از همسرش نیک جدا شود، ناراحت می‌شود و به هم می‌ریزد. تصمیم می‌گیرد نیک را به رستورانی دعوت کند، به او اطلاع دهد و موضوع طلاق را مطرح کند. در خیابان با مادرش دیدار می‌کند و از او می‌خواهد که پیغامش را به نیک برساند. در این میان الکساندر همکار آنی که به بوسنی رفته بود، به خاطر اتفاقاتی که برایش رخ داده، برگشته است. جلوی آنی در خیابان ظاهر می‌شود. آنی الکساندر را به مادرش معرفی می‌کند و می‌گوید او یک عکاس جنگ است. الکساندر در گوشی می‌گوید که بگو جایزه برده‌ام. مادرش به رابطه آنها مشکوک می‌شود و از آنی می‌خواهد که سریعتر با نیک صحبت کند. الکساندر با آژانس قرارداد دارد و در مناطق جنگی مثل بوسنی عکاسی می‌کند. اهل مقدونیه است و 16 سال است که کشورش را ترک کرده است و حالا می‌خواهد برگردد. از آنی می‌خواهد که باهاش به مقدونیه برود اما او نمی‌پذیرد و ازش خداحافظی می‌کند و برای دیدن نیک به رستوران می‌رود. رستورانی شیک و مرتب و آرام. آنی موضوع حاملگی‌اش را می‌گوید. نیک خیلی خوشحال می‌شود و جشن می‌گیرد و می‌گوید که رابطه‌اش با الکس را فراموش می‌کند. اما آنی تصمیمش را گرفته است و می‌خواهد جدا شود. آنی می‌کوشد متقاعدش کند و می‌گوید که هنوز دوستش دارد. نیک به هم می‌ریزد. سرش را در دستانش نگه‌ می‌دارد. مشروب می‌خورد. می‌خواهد برود اما آنی مانع می‌شود. می‌خواهد آرامَش کند. از طرفی در رستوران یکی از مهمانان که ظاهرا اعصاب راحتی ندارد با یکی از گارسون‌ها دعوایش می‌شود. رییس رستوران می‌آید. با میانجیگری می‌کوشد آرامش سالن را حفظ کند. با هر دو صحبت می‌کند. اما مهمان ناراحت ساکت نمی‌شود. از گارسون هم می‌خواهد که برود. مشتری را بیرون می‌کند. اما او بعد از دقایقی با اسلحه به رستوران برمی‌گردد و از بیرونِ در، همه را به رگبار می‌بندد. تعداد زیادی از مهمان‌ها را می‌کشد و نیک هم کشته می‌شود و عشقش به آنی پایان می‌یابد. آنی خیلی ناراحت و مستاصل می‌شود. زنگ می‌زند که با الکس در مقدونیه صحبت کند اما موفق نمی‌شود.

 

اپیزود سوم: تصاویر

الکس با پرواز از لندن به اسکوپیه می‌رود و از آنجا به مقدونیه. مستقیم می‌رود به خانه‌اش در روستایی که 16 سال پیش آنجا را ترک کرده بود. زمانی که مقدونیه و آلبانی درگیر جنگ‌های قومیتی بودند. حالا که برگشته است، می‌بیند جنگ باعث جدایی دو روستا، زادگاهش و روستای آلبانی شده است و الان با هم دشمن هستند. الکس پسر عموهایش را می‌بیند و با آنها خوش می‌گذراند. پسرعموهای الکس همه اسلحه به دست هستند. در بدو ورود نوجوانی با اسلحه سین جیمش می‌کند که از کجا آمده است و سپس تهدیدش می‌کند تا جواب بدهد. او اسلحه را ازش می‌گیرد و با خود می‌برد. پسر از روی زبانش می‌فهمد که همشهری است. اهل مقدونیه است. آلبانیایی نیست. بعد اسلحه را به عمویش پس می‌دهد. بویان یکی از پسر عموها، گله‌دار است. یکی از گوسفندانش در آغل، به کمک دامپزشک روستا زایمان می‌کند و دوقلو نر بدنیا می‌آورد.

الکس در جمع پسرعموها و خانواده‌شان، دور هم شام می‌خورند و عکس می‌گیرند. درست لحظه‌ی عکس پشه‌ی دور گردنش را از خود دور می‌کند. می‌گوید که می‌خواهد به دیدن هانا برود. پسرعموها می‌گویند که امکان ندارد. او را نمی‌پذیرند. الکس قبلن عاشق دختری آلبانیایی  به نام هانا می‌شود که به دلیل اختلافات قومیتی و مذهبی امکان ازدواج آنها میسر نبوده است. آنها مسیحی‌اند و آلبانیایی‌ها مسلمانند. به همین دلیل آنجا را ترک کرده و حالا مجدد برگشته است. هانا ازدواج کرده و بیوه شده و صاحب دو فرزند است. کادو می‌خرد و به دیدن هانا می‌رود. دو مرد که در مرز دو روستا نشسته بودند و رفت و آمدها را کنترل می‌کردند، اجازه ورود نمی‌دهند. می‌گوید به دیدن هانا می‌رود. از پدر هانا استعلام می‌گیرند و او مجوز ورود را صادر می‌کند و به استقبال الکس می‌آید. به خانه دعوتش می‌کند. از شهرها و کشورهایی که رفته و گشته و عکاسی کرده است صحبت می‌کنند. کادوها را هم می‌دهد. پسر هانا می‌آید و می‌گوید باید برود بیرون. او از ما نیست. هانا چای می‌آورد. چهره‌اش پر از غم است. می‌داند که یکی شدن آنها امکان پذیر نیست.

بویان پسر عموی الکس کشته می‌شود. برادرانش می‌گویند که او را با دختری آلبانیایی دیده‌اند و احتمالن باعث قتلش شده است. برادران همه اسلحه به دست به سمت ده آلبانی می‌روند اما الکس حاضر نمی‌شود با آنها برود. او مخالف جنگ است. به آنی ایمیل می‌زند. تعدادی عکس برایش می‌فرستد. عکس یک زندانی که زندانبان به خاطر هیجان او را از صف بیرون آورده و کشته است. می‌گوید به همین دلیل از عکاسی و کار در آژانس لندن استعفا داده است. به آنی می‌نویسد، دوربین من یک نفر را کشت.

الکس در تخت خوابش خوابیده است که هانا بالای سرش ظاهر می‌شود و درخواست کمک می‌کند. می‌گوید که دخترش گم شده است. احتمالن پسر عموهای الکس او را گرفته‌اند. می‌گوید اون دختر مال تو هم هست. الکس لباس می‌پوشد. می‌رود به آغل گوسفندان بویان و دختر را از دست پسرعموها نجان می‌دهد. می‌گویند او قاتل است. می‌گوید او یک بچه است و دادگاه برایش تصمیم می‌گیرد. دستش را می‌گیرد و پشت به پسرعموها می‌رود. می‌گویند الکس شلیک می‌کنیم. می‌گوید شلیک کنید. آنها هم از پشت سر شلیک می‌کنند و الکس کشته می‌شود. دختر فرار می‌کند و خودش را به دیر می‌رساند و بخش اول فیلم…..

«پست قبلی

پست بعدی»

مقالات مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید