بهار از راه رسید. قلب کوچکش تاپتاپ میزد. زمان وصال فرا رسیده است. چه فراق طولانی. هر ثانیهاش به سالی گذشت. مسیری طولانی طی کرده است. به دیدن دوست همیشگیاش میرود. خانهای در قلبش بنا نهاده بود. قول داده بود در غیابش از خانهاش مراقبت کند. اما او نبود. صدای ارههای برقی و کامیون حمل چوب گوشهای ظریفش را میخراشید.
