پردهی گلریز آبی
ریزنقش
از پهنه عریض پنجره
خود را جمع میکند
رگههای نازک نور خورشید
بر فرش لاکی حجره
بساط میکند
گلهای برگ سوزنی
در گلدانی به رنگ یاقوت
برقلهی پایهای درهم برهم
خورشید را در آغوش میکشد
برگهای بلند نخل
با صبغه آفتاب هارمونی میسازد
کشتی با بادبانهای برافراشته
روان در اقیانوس
در دوردستها
در گوشهی تابلوی
آویزان به دیوار اتاق
در قابی طلایی
جاخوش کرده است
و من،
غرق در افکار خود
شعر میسُرایم
آسمان را میچلانم
ماه را میدزدم
ستارهها را میخوانم
نور را میرقصانم
سیاهی را میبوسم
خورشید را میآرایم
باران را میگریانم
کتاب را میبلعم
واژهها را میسایم
قلم را میچاپم
تابلوی نقاشی را میخندانم
ابدیت را میجویم
